part 24

فیلیکس = این دیگه چه وعضشه ...
یوری = من اگه روز اول بغل دستی جونگین نمیشدم ...اصلا با شما ها اشنا نمیشدم ...اصلا کلا دلیل اینکه من الان اینجام در واقع جونگینه ...بچه ها جونگین واقعا هممون رو دوست داره و به فکر هممون هست ...فقط ما چشمامونو درست باز نمیکنیم تا ببینیم دور و بریامون چقدر دوستمون دارن ...
// بعد از اتمام حرفت از جات بلند شدی ...به سمت اتاق رفتی و رو تخت دراز کشیدی و به سقف سفید رنگ بالا سرت خیره شدی ...تو فکر فرو رفته بودی ...جوری که حتی متوجه حضور هان نشدی ...بعد از چند قیقه از افکار عمیقت بیرون اومدی و با چشمات دنبال هان میگشتی که یادت افتاد بهش گفته بودی رو زمین بخوابه ....اروم سرتو بلند کردی به پایین تخت نگاهی کردی که هان رو غرق خواب دیدی ..از یه طرف دلت نمیومد بیدارش کنی ...از یه طرفم نمیخواستی رو زمین بخوابه ...ولی خب بعد از چند لحظه فکر کردن تصمیم گرفتی هان رو از خواب بیدار کنی....از رو تخت پایین اومدی و کنار هان نشستی و دستتو رو صورتش نوازش بار میکشیدی و اروم صداش میکردی ...//
یوری = هان ...هان
هان = ....
یوری = هانی ...پاشو ..
هان = هوممممم ...//خواب الود //
یوری = پاشو رو تخت بخوابیم زمین سرده مریض میشی ...
هان = اوهوم ...
کمک میکنی هان از زمین بلند شه و روی تخت بخوابه بعد خودتم دور میزنی و اون سر تخت دراز میکشی ..// نویسنده = یه جور میگم اون سر تخت انگار فاصلش از شرق امریکا تا غرب افریقاست// دوباره تو افکارت غرق شده بودی ...که کم کم چشمات گرم شد و خوابیدی ...
صبح ... ویو یوری =
صبح با برخورد نور خورشید به صورتم ...چشمامو باز کردم و چند بار پلک ردم تا دید تارم درست بشه صورتمو برگردوندم و با صورت خابالود و غرق در خواب هان مواجه شدم ...قشنگ تپش قلبمو میتونستم احساس کنم که هر لحظه داشت تند تر میزد ...وایی نه خدا امکان نداره ...
همون لحظه مغز و قلب یوری در حال بحث کردن=
مغز = نه ...امکتن ندتره اجازه بدم ...مگه بارت رفته ....
قلب = من....من ...ولی من نمیتونم ....
مغز = تو خیلی اسیب دیدی ...من دیگه نمیتونم اجازه بدم اون اشتباه تکرار شه ...
قلب = من...عاشق شدم دوباره ...متاسفم ...
دیدگاه ها (۱۱)

part 25

part 26

part 23

part 22

نام فیک: عشق مخفیPart: 37ویو ات*رفتم توی اتاقمو درو بستمو پش...

پارت : ۱۴

ادامه....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط